زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

شب سال تحویل

دلم براتون بگه از شب سال تحویل و شیطونیهای بی اندازه زهرا ساداترفتیم بیرون ماهی خریدیم با اجازتون خانم توی ماشین خواب بود همینکه بیدار شد و ماهی رو دید مثل برق گرفته  ها هی میگفت میترسم ولی بعد که اومدیم خونه بچه رله شد و سنجد ها رو ریخت توی تنگ ماهی و بااجازتئن تا اخر شب ما همش سکه و سنجد از زمین جمع میکردیم ...
15 فروردين 1391

سال تحویل بیاد ماندنی

 از شب قبل همه کارهامون رو کرده بودیم و .آماده برای سال تحویل خیلی هم دلمون میخواست که سال تحویل رو خونه مامانی باشیم ولی زهرا سادات چون شبش دیر خوابیده بود صبح ساعت 8.5 از خواب پاشد ما هم نتونستیو این 14 دقیقه رو دست روی دلمون بزاریم و تند تند لباس پوشیدیم که سریع به خونه مامانی برسیم ولی همینکه در خونه مامانی رسیدیم و زنگ و فشار دادیم سال تحویل شد و ما پشت در بودیم و بیاد ماندنی ترین سال تحویلی بود که داشتیم و مامانی که درو باز کرد با همه رو بوسی کردیم و بعد از امن به خونه مامان جونی رفتیم و عید رو به اونها هم تبریک گفتیم و با عمه ها به خانوک رفتیم و تا اخر شب خانوک بودیم البته روز اول عید زهرا سادات عیدی خوبی گرفت حدود 200 هزار تومن ...
15 فروردين 1391

گیر کردن زهرا سادات توی ماشین

چند روز به عید مونده بود و ما هم شب باید میرفتیم عروسی از قرار بابای زهرا هم با دایی علی رفته بودن کهنوج ما هم خونه مامانی بودیم رفتیم توی حیاط تا زهرا کمی بازی کنه که ماشین رو دید و هی گفت بریم تو ماشین رفتیم تو ماشین و یه اهنگ با حال هم گذاشتیم و کلی خانوم رقصید بعد هر چی بهش گفتم که بیا بریم بالا توی خونه نیومد گفت تو بلو تو بلو من هم فقط یه ثانیه ازش دور شدم ولی چشمتون روز بد نبینه که خانوم ترسیده بود و پاشده بود کنار در ماشین ایستاده بود و دستش رفته بود روی شاسی در و در قفل شده بود حالا اون از اون طرف گریه و مامانی هم از این طرف هر چی هم کلید چیزی می اوردیم باز نمیشد خودش هم همکاری نمیکرد تا اینکه یکی از همسایه ها که خدا خیر بهش بده گف...
15 فروردين 1391

عید دیدنی دایی مهدی

روز  4 فروردین چون که  از چند روز قبل دایی مهدی دعوت کرده بود رفتیم خانوک اول به خونه مامان بزرگ رفتیم و عید رو به اونا تبریک گفتیم بعد از اون رفتیم خونه دایی مهدی اونجا بچه ها همه بودن و زهرا سادات خیلی با بچه ها بازی کرد و عصر رفتیم به سالن ورزشی و تا ساعت 7 شب اونجا والیبال بازی کردیم و شب هم به خونه دایی محمد علی رفتیم و ساعت 10 شب از خانوک حرکت کردیم و چون زهرا سادات خیلی خسته شده بود زود تو ماشین خوابش برد
5 فروردين 1391

2فروردین و سفر بم

شب قبل مامانی زنگ زد و گفت فردا صبح وسایلتون رو اماده کنین که میخواهیم بریم بم ما هم وسایلمون رو اماده کردیم و ساعت 11.5 به طرف بم حرکت کردیم که ساعت 2 بعد از ظهر به بم رسیدیم و به ارگ جدید بم رفتیم اول نهار رو به رستوران نخل رفتیم و کمی استراحت کردیم بعد از اون رفتیم کنار دریاچه و با دایی علی دوتا قایق گرفتیم و کمی قایق سواری کردیم و بعد از اون به پیست اسب سواری رفتیم که با یه شیهه اسب زهرا سادات خیلی ترسید تا شب ساعت 10 اونجا بودیم و چون خیلی هوا سرد بود به طرف کرمان حرکت کردیم . روز خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتیم
5 فروردين 1391
1